خنده

زبان دراز

در سر سفره پسر دستش را دراز کرده و از وسط سفره خورش را برداشت. پدرش که چنین دید گفت: پسرجان مگر زبان نداری که دستت را دراز می کنی؟

پسر: چرا پدر ولی زبانم به درازی دستم نیست.

 

مرد قوی هیکل

در خیابان مردی درشت اندام و قوی هیکل محکم بر پس گردن مردی ضعیف و لاغری زد مرد ضعیف برگشت و گفت: آقا شوخی کردی یا جدی زدی؟

مرد قوی هیکل: جدی جدی بود.

مرد ضعیف: شانس آوردی چون من اصلاً از شوخی خوشم نمی آید.

 

استخر

سعید: حسن میای بریم استخر.

حسن: نه نمی آیم.

سعید: برای چی نمی آیی؟

حسن: چون اگر غرق بشوم بابام حسابی کتکم می زند.

 

گوشت گاو

محمود: من از بس گوشت گاو خوردم، پر زور وقوی شدم.

مسعود: پس چرا من این قدر ماهی می خورم، شنا یاد نگرفته ام.

 

دوربین

دکتر: متاسفانه چشم شما دوربین شده است.

بیمار: آخ جون. پس یک حلقه فیلم بدهید، داخلش بیندازم و چندتا عکس بگیرم.

 

خیار

به مظفر گفتند یک جوک بگو. گفت: خیار.

گفتند: چه بی مزه. گفت: خیلی خوب بابا، خیار شور.

 

بخیر گذشت

مظفر از طبقه صدم ساختمانی پرت شد. وقتی به طبقه پنجاهم رسید، گفت خدا را شکر، تا این جا که بخیر گذشت.